تقدیر
چه اراده ی قویی براي ترکم داشتی !
انگار با هم بودن ما
تقدیرُ به خشم اُورده بود!
...
وقتی لیلی ها و مجنونهاي تاریخ به هم نرسیدند
چه امیدي به ما بود! ...


چه اراده ی قویی براي ترکم داشتی !
انگار با هم بودن ما
تقدیرُ به خشم اُورده بود!
...
وقتی لیلی ها و مجنونهاي تاریخ به هم نرسیدند
چه امیدي به ما بود! ...


پیرمردِ دوره گرد، تو هواي سردِ سرد
یاد اون جوونیاش، یاد اون روزارُ کرد
اون روزایی که دلش، دلزده بودُ غریب
با یه آرزوي خوب،با یه دنیا در نبرد!
اما از بخت بدش، یه جایی رُ بد اورد
دل دخترك یهوُ ، تو سینه خش شد مُرد
اون سر کوچۀ دل، منتظر موندُ نشست
دست سرنوشت خوب، اونُ با خودش نبرد...
موندُ فرسوده شدش، تو عزاي عشق ناب
شبا تو وسوسه ي گفتن شعر عذاب
روزا تو دغدغه ي یک قرون پول ثواب
بین تهرونُ کرج، با یه پیکون خراب!
موندُ فرسوده شدش، آره آلوده شدش
به سیاهی غمی، که گلی بوده شدش
دسِ سردش به عصا، توي کوچه هاي گیج!
مُرده اي که عمریه، نیاسوده شدش!
پیرمرد دوره گرد، دیگه پیر شدي چه باك
روي موهات روشنه، برف لحظه هاي پاك
می دونم خسته شدي، به نگاهِ عاشقت
گاهی چشمک میزنه، دونه هاي سردِ خاك
شعر آخرُ بگو، حرفی که نگفته موند
عمري گفتیُ ولی، تهِ واژه خفته موند!
بگو اون تا بشنوه، که هنوز عاشقشی
آینه اي که آخرش، گرديُ نشسته موند...
بگو حرف آخرُ، آي پیرمرد دوره گرد
غمُ چشماي عزیز، چه کارایی که نکرد...

در پیاده روی سکوت....
از کنار عابرانی که هر کدام با تنه ای از خاطره ای....
که می خواهند به زور خود را
به من بچسبانند عبور می کنم....
شبهایم در جلوی آیینه جای کبودیهای
این رهگذران تکراری را دید
می زنم...
چه قدر این روزها این شهر شلوغ است!!!

سرپناه من شد ...حریم امن چشمهاي تو....
اینروزها بی
سرپناه ....ازنگاه
هر غریبی ...
میشکنم ... می هراسم
گاه در
تنهائی هاي خود
می اندیشم ...
چه شد که تو را پناه خود دانستم...
در حالی که مدتهاست
بی پناهم
....بی
تو ....بی
عشق تو ...
بی هُرم داغ نفسهاي تو....
چه شد
که دلت آمد
نمانی کنار این
همه دلدادگی ...
محبوبم
خدایا ........گرفتی اش .....
کاش مرا قدري فراموشی میهمان بود


قد کشیده ام!...
آنقدر که فرق سرم می خورد به سقف باید و نبایدهاي این روزگار....
بزرگ شده ام! ...
انقدر که درك این روزهاي تکراري، مثل سرکشیدن چائی سرد،
دیگر دلچسب نیست
می فهمم! ........ انقدر که گاه .....
از سایه ام نیز خطر می کنم.......
کاش نمی دانستم این همه را...........
کاش نمی دانستم!....
تا قلم فهم ، این چنین فکر ثانیه هایم را خط خطی نمی کرد....
کاش نمی فهمیدم!....
تا فکر و خیال هاي پژمرده ، این چنین آرامشم را به تاراج نمی برد...
کاش نمی ترسیدم!......
تا ضربان هاي ملتهب ، این گونه لرزه بر اندامم نمی انداخت....
چه سخت است بزرگ شدن......
و چه مکافات بزرگی ست بزرگ دیدن...و بزرگ فهمیدن
وسهم من از این همه...........
تنها کوهی از خستگی هاي سترگ است که
روي شانه هاي جوانی ام سنگینی می کند
و اکنون این چشمان خسته.......
چه با غبطه می نگرد......
تمام دنیاي خردسالی را که بی محابا خطر می کند
چه نا شکیب می دود
پی توپ لحظه هایش در عرض بزرگراه زمان.......
بی هیچ دلهره اي.....بی هیچ ذره اي هراس!
چه آسود می برد انگشت کنجکاوي اش را،
در دل کندوي حادثه.......
بی هیچ ترسی از نیش هاي زهرآگین!
چه خوش خیال دست می کشد بر لبه تیز چاقوي فریب .....
بی هیچ واهمه اي از خون سرخ دستان کوچکش...
و از این همه......
تنها پی همان قهقهه هاي کودکانه است و آن لذت وهیجان زود گذر
نه طعم دلتنگی می فهمد....
نه راز تنهایی می داند....
و نه حتی آه و اندوه و غم می شناسد
کاش تنها می دانست .....
که نباید بزرگ شود!


بودنم که معلوم نبود
چه رسد به نبودنم!
بودنت که نفس گیر بود
چه رسد به نبودنت...!

باران
تکرار غریبانه ي بغض ابر بر گونه ي گلهاي خشکیده
و ابر ...
رقاصه اي به آواز باد
و زمین...
غمگین تر از همیشه...
نگاه میکند به اینهمه اشک
و من، دور از تو
در این فاصله هاي تیره و تاریک ...
دانه هاي تسبیح نبودنت را هِی می شمارم
و دوباره از سر


بیا شیرین خوش ذاتم، منم فرهاد غم تا بیخ...
درون این مدرنیته ، با شلوار موهاي سیخ... !
ولی با روحی با احساس، و این افکار مفهومی
وفایی از دلِ شعرها، صفاي شاعر رومی...
اگر چه با جماعتها، همیشه گرم و همرنگم
همیشه منکر عشقم! ولی بی عشق می لنگم!...
بیا شیرین خوش ذاتم، درونم یکسره درده
هنوزم بی تو در بازي هواي معرکه سرده...
واسه این کوه کنِ خسته، کمی از قله پایین باش!
بزن تو دهن تاریخ! جدا از رسم دیرین باش...


براي آبادانی جهان!
براي اتمام خیانتها...
و به پایان رسیدن نمک نشناسی ها...
انسان نیاز
به دانشگاهی دارد که
معلمش سگها باشند...

اگه به تو نمی گفتم
حرفامو
اگه نمی گفتم چقدر دوست دارم
الان بودی
شاید اگه نمی فهمیدی
اینو
که تو رو زیادی از حد دوست دارم
الان بودی
مثل یه سایه همرات
اومدم
مطمئن شم که تو آرامشی
نمی دونستم خستت می کنم یه روز
تو رو اگه کمتر می
دیدمت
اگه می ذاشتم دلتنگم بشی
این جا بودی کنارم هنوز
بدون تو شبها،پر از
غم و سرماست
آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبها پر از غم و آهه
اگه تنها بری،می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه
نگرانت می شدم نمی
دیدمت حتی چند ساعت
به بودن تو دلم عاشقونه کرده بود عادت
ولی فایده نداشت اون همه تلاش
تو رسیده بودی به آخراش
از خدا می خوام روزات
بگذره خوشحال و راحت
از ته دلم زندگی رو با عشق می خوام واست
باز خیسه چشمام ولی نمی خوام دل تو بسوزه
دیگه برام
"بدون تو"

امشب که لحظه بوي خیال تو میدهد
عطري که مانده در بدنم درد میکند
وقتی که میروي غزلم تیر میکشد
انگار تکه تکه تنم درد میکند
پرواز را به یاد سپردم ولی هنوز
از آن سقوط بال و پرم درد میکند
ذهنم براي آمدنت شور میزند
اي انتظار تلخ.. سرم درد میکند
آنقدر اشک ثانیه ها را شمرده ام
بغضی که مانده در نفسم درد میکند
اکنون که بین چشم تو دنیاي من گم است
دنیاي مانده در قفسم درد میکند
من بی گناهِ قصه ي کوچِ پرنده اي..
زنجیرِ پاي متهمم درد میکند
دیگر چراغ رابطه خاموش گشته و

شاید آن لحظه که سهراب نوشت:
تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم
روزگاري نبود
که در آن عشق چون قل قلی بر لبها است
ارزش دوستت دارم ها
در داشتن یا نداشتن چند سکه است
نگاه ها همه سرد
قلب ها همه غرق دروغ
و هوس
که در این دوران عجب بازاري دارد
اما
باز هم عشق هست
باز هم می توان به دنبال دلی عاشق بود
او که بین این همه بازي ها
این همه نیرنگ ها
تا قلب بی زنگار چون آیینه اش
سالها فاصله است
از خدا می خواهم
آن گونه که سهراب نوشت
نشکند چینی نازك تنهایی او
و اگر دست قضا
می خواهد که نماند تنها
شریک این دل بی همتا
آن طور که سهراب سرود
در نظرش عشق این گونه یابد معنا
به اندازه پرهاي صداقت آبی

با تو و عشق قشنگت....آتشینم
رنگ سرخ عشق دارم باتو...اینم
من سراپاي دلت را دوست دارم
اي سراپا خوب بودن...بهترینم
روزهاي بی تو بودن رنگ درد است
بوسه را تکرار کن...زیباترینم
رفته اي و یادتو در یاد من هست
سال نو تنها بچینم هفت سینم؟
بازگرد و خط بکش بر مرز دوري
رنگ کن از نو دل و دنیا و دینم
با تو ...اینم .سبز و زنده
با تو من زیباترین عشق زمینم
تو سند خوردي به نام قلب نیلو
پایبند عهدمان تا...آخرینم
گر دمی شادم لبی از خنده دارم
با تو ...اینم...با تو...اینم

این منم ...تنھا و خسته.... پیرِ پیرم
این منم... خسته ترینم
خسته ام از آرزوھای محالم
در نگاھت من جوانم... ولی افسوس...پیرِ پیرم
این منم... از غم شکستم....پیر پیرم
غم گرفتم ؛ قد خمیدم
ولی افسوس... پیر پیرم!
تو چه دانی ؟من چه دیدم ؛ چه کشیدم؟
در کنج دلم ...تلخ و غم انگیز خمیدم!
پیرِ قلبم
پیرِ آه م
پیر صبرم...
آری....
این منم ... پیرِ پیرم....
فیلسوف گفت :
مرگ پایان راه است و این تنها نیرویی است که
قدرت غلبه بر آن را نداریم...
...عارف گفت:
اگر مرگ درونی را شکست دهیم
مرگ جسمانی را هم شکست داده ایم...
...اما اَبَر انسان،
کودکانه خندید و متعجب گفت:
چرا وقت خود را صرف مباحثه میکنید...؟؟؟
سلام آیینه جونم....
چه طوري؟ خوبی؟....
بزار یه کم گرد و غبارت رو تمییز کنم.....
آهان حالا خوب شد.....
حالا بزار یه کم خودم رو ببینم..... آخیش .... همه چیز خوبه.....
فکر نکنی هیچ کی رو ندیدم ها....!
اتفاقا خیلی ها رو دیدم اندازه یه شهر....!
اما خودت که می دونی تو یه چیز دیگه اي.....
خوابم میاد .... شب خوش دوست خوبم